غرفه حس خوب
غرفه حس خوب
از در ورودی با ماشین وارد پارک شدیم من و دخترم بودیم قرار بود ما بسیجی ها برای ارتباط با دیگران یک غرفه بزنیم
غرفه حس خوب.
غرفه رو برپا کردیم ومیز گذاشتیم جلو ویک کاسه پر از شیرینی گذاشتیم
قرار بود اش هم بدیم.
طولی نکشید که یکی از برادران بسیجی که همراهمون برای برپای غرفه کمک میکرد اومد جلو وگفت چند نفرتون برید ببینید چه مشکلی برای خانمی که گوشه پارک افتاده پیش اومده. من ودوتا از خواهرا رفتم با لای سرش بی حال بود صداش زدم هنوز به هوش بود یکم که باهاش صحبت کردم شروع کرد به گریه دستشو باز کردم دوبسته قرص توی دستش بود 30 دونه قرص خوده بود خیلی بی حال بود به مادرش زنگ زد قبل از اینکه بیاد خواهرش رسید بالای سرش داشت بهش میگفت اونی که تو براش خودت میکشی حتی به پیامم هم جواب نداد.
اورژانس رسید وبعد سوار شدن و بردنش
راستی قرار بود ما توی غرفه حس خوب بدیم ولی بالاتر از آن تونستیم جون یک نفر نجات بدیم.
ان شاالله عاقبت همه جونا ختم به خیر بشه🌹