یک سبد سیب سرخ
داستانک
سیب قرمز 🍎🍎🍎
#روایت_زن_مسلمان
امروز هم مثل هروز صبح زود از خانه به سمت حوزه بیرون زدم شهر خلوت بود وفقط تاکسی ها بوق میزنند وتعدادی افرادی که مشخص بود کارمند هستندو….چقد خنکای صبح دلچسب ودلنشین هست از تاکسی پیاده شدم وچون مسیر تا حوزه رو باید دوباره با یک تاکسی خط دیگه میرفتم به سمت ایستگاه بعدی رفتم ومعمولا نگاه میکردم اگر سه تا مرد توی تاکسی بود خواهش میکردم که صندلی جلو به من بدم که بشینم وخدا رو شکر همیشه همه می پذیرفتن وهیچ وقت پیش نمی آمد کسی بی احترامی کند.سوار تاکسی شدم ودم در حوزه پیاده شدم،بعدا سلام واجازه از امام زمان وارد حوزه شدم صلوات شماری که به در چسبیده بود فشار دادم ووارد سالن شدم هنوز همه طلبه ها نیومده بودن رفتم و کیف وچادرم رو روی صندلی گذاشتم ومنتظر ورود بقیه دوستان واستاد شدم.
معمولا کلاس ها تا ساعت 1:30 دقیقه تمام نمیشد.
دوبار باید همان مسیر برمیگشتم امروز خیلی خسته شده بودم بیشتر به خاطر بارداری همیشه فشار خونم پایین بود ومقدار از راه باید پیاده میاومدم که تاکسی گیرم بیاد از کنار مغازه ها که عبور میکردم دلم میخواست خرید کنم ولی حوصله نداشتم وفقط دوست داشتم زود به خانه برسم واستراحت کنم ولی در بین راه ا جلوی میوه فروشی سبد ها سیب قرمز نظرم به خودش جلب کرد ولی زود رد شدم . وقتی کلید توی در چرخاندم با صحنه خوشایندی روبه رو شدم یک سبد سیب قرمز که توی آشپز خانه بود نظرم جلب کرد .
گاهی وقت قبل از اینکه ما چیزی از خدا بخواهیم خودش از قبل آماده کرده ولی ماها بی توجه از کنار آنها میگذریم ویادمان میرود که شکر گذار باشیم.