دستان کوچ شبانه ما
#به_قلم_خودم
#روایت_زن_مسلمان
داستان کوچ
امروز هوا آفتابی وبهاری هست نسیم خنک صورتم را نوازش میکند. مادرم درتکاپوی جم جور کردن وسایل منزل ،برای کوچ به سردسیر است. تامنطقه سردسیر سه ساعتی راه ماشین رو هست دم دمای غروب نوبت خانه ما میشود که کوچ کنیم .راننده ماشین، نیسان آبی خودراجلوی خانه کاه گلی پارک میکند.پدرم همیشه به خاطر اینکه زنبور ها از کوه ودشت برگشته و درکندوهای خود باشند .همیشه شب بار میبست همه درتکاپوی برای بار زدن وسایل بودن بعد از کلی جنب وجوش آماده حرکت بودیم عشق منو برادرم وخواهرکوچیکم این بود که بالای ماشین بشینیم بعد کلی التماس پدرم می گذاشت بالای ماشین بنشینیم از این میترسید که توی دست انداز از بالای ماشین پرت بشیم یا در کندو هاباز بشه وزنبور ها که توی مسیر از تکانهای ماشین عصبانی بودن بریزن سر ما ونیشمون بزنند. شب مهتابی بود وحرکت ماشین آروم اینگار آن شب ها آسمان به زمین نزدیک تربود طوری که میشد دست دراز کرد وازاسمان ستاره چید. دلم میخواست مسیر تمام نمیشد هوا خنک بود ودلنشین هر ازگاهی توی جاده خاکی روباه یا مار یا خرگوش دیده میشد تا اینکه ازنظر ناپدید میشدن آنها رو با نگاهمون دنبال میکردیم خیلی خوشحال بودیم بعداز کلی راهپیمای به منزل جدید ( ورد) میرسیدیم مادرم توی دشت زیراسمان موکت (نمد) می انداخت وسریع رخت خواب پهن میکرد ما از خستگی به دقیقه نرسیده میخوابیدم. شب فقط بار از ماشین خالی میکردن صبح زود پدرم چادر برپا میکرد با صدای مادرم بیدارمیشدیم با چشم های که ازخاک پر بود همه جا رو دیدمیزدیم با ذوق سریع به کمک پدرومادروسایل توی چادر جامیدادیم وبعد صرف صبحانه به سمت میدان وسط آبادی میدویدیم وبا بچه ها بازی میکردیم.
چقد سر خوش وخوشهال بودیم ،نه دلهری نه نگرانی نه ناامیدی فقط عشق بود وزندگی که سرشاراز بوی طبیعت بود وسادگی.
چقد دلتنگ آن همه صفا وسادگی هستم😔😔