نفرین مادر(واقعی )
داستان واقعی
#روایت_زن_مسلمان
#نفرین_مادر
آنها همانند بقیه مردم روستا زندگی خود رابا دامداری وکشاورزی می گذراندند پدرش فردی مهربان آرام وساده بود مادرش زنی رنج کشیده و یکم بی حوصله بود ، هرروز مجبور بود به تنهای کارهای خانه را انجام دهد چون دختری که کمک کارش باشد نداشت 4پسر داشت. روزی یک بارآغل گوسفندان را جارو می کرد از چشمه آب میآورد……پسرش گه گاهی درکارهای خانه به او کمک میکرد او تازه دررشته پرستاری یک ترم را گذرانده بود
چند وقتی هست از شهر به روستا آمده بود مادرش طبق معمول داشت آغل گوسفندان را جارو میکرد خسته بود، از پسرش خواست که به او کمک کند ولی او خواسته مادرش را اجابت نکرد مادرهر چقد پسر را صدا کرد جوابی نگرفت
با جسمی خسته از دست پسر دست به آسمان بلند کرد و پسر دلبندش را نفرین کرد ،الهی سرطان بگیری واز دستت راحت بشم😔 چند ماهی از این اتفاق ساده گذشت پسر زرد بیمارشده بود از این دکتر به آن دکتر ولی اینگار سرطان در تمام وجودش ریشه دوانده بود به سه ماه نکشید دکترا ازش ناامید شدن وبا وجود درمان های زیاد کاری به پیش نبردند .
جوان رعنا وزیبا که درسی عالی داشت به خاطر نفرین مادر به دیار باقی شتافت.
مادرش خود میدانست که آن آهی که دل کشیده بود دودمان پسر را آتش زد
بعد از گذشت چند سال پشیمان از کرده خود لباس سیاه از تن درنیاورده
ولی چه سود کاش آه نمیکشید. 😔