یک روز از زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
#روایت_زن_مسلمان
#به_قلم_خودم
امروز هم مثل هر روز بعد از رفتن به سرکلاس وبا خستگی وبی حوصلگی از پله های خوابگاه بالا میرفتم اخه خوابگاه طبقه بالای مدرسه بود . وقتی وارد اتاق شدم مثل همیشه هم اتاقی هایم وی تخت هایشان دراز کشیده بودن .من به دختر وسواسی معروف بودم البته وسواسی نبودم😬،چون خوابگاه محیط عمومی بود مجبور بودم با دمپایی روی فرش های اتاق راه میرفتم وکسی هم حق نداشت روی تختم بشینه چون ملافه کثیف میکردن 😌آخه خوراکی های شون می ریخت روی تخت ومن مجبور بودم هی بشورم،وقت شام بود وباید وارد سلف میشدیم همیشه آخر همه میرفتم حوصله که توی نوبت غذا گرفتن با ایستم نداشتم😐 تقریبا همه دختر روی میزا نشسته بودن بعد از غذا خوردن اومدم ظرف های نهارم شستم و وارد سرویس بهداشتی شدم برای وضو گرفتن البته رو شوی بیرون هم بود ولی خوب چون سرایدار رفت آمد میکرد اونجا برام خوشایند نبودبعداز وضو مستقیم رفتم نماز خونه معمولا نماز جماعت نبود من هم نمازم خوندم وهمان جا دراز کشیدم چند تا از دخترا هم بودن، بی خبر با صدای چند مرد همه دخترا به خودشون آمدن.چون تلوزیون خراب بود اومده بودن تعمیر کنند.من خیلی ناراحت شدم که بدون در زدن واجازه وارد نماز خونه شدن.با تندی گفتم چرا در نمیزنید همین که این گفتم اینگار آتیش گذاشتی زیرش شروع کرد به جروبحث مگه بایداز تو اجازه بگیرم…..منم کم نیاوردم بحث بالا گرفت آخه شب قبل هم با یکی از سرپرست های خوابگاه توی تاریکی دیدمشون که…..😔ازش خیلی بدم میومد.میدونستم که فردا حتما توی دفتر احضار میشم صبح شده مدیر من را خواست گفتن باید بابات بیاد مدرسه😔 ، زنگ زدم بابام اومد من که از خجالت سرخ شده بودم چشممو از زمین جدا نمیکرد.
پدرم وارد دفتر شد بعد از احوال پرسی دیدم همون راننده که با هم بحث مون شده بود وارد شد .همین که وارد شد با پدرم رو بوسی کرد کنار هم نشستن به خوش بش من اونجا از تعجب وخجالت داشتم آب می شدم نگو آقا دوست پدرم بوده بحث خیلی ساده تموم شد ولی من همشه به خاطر بی حیاییش ازش متنفربودم .وتااخر سال حتی بهش هم سلام نمی کردم .البته مدیر چون من میشناسیدومی دونست اخلاقم چطوری حرفی بهم نمیزد ولی خوب چون آقا گزارش داده بود باید پیگیری میکرد. خودش هم خوشحال بود که موضوع به خوشی تمام شده بود.
همیشه نباید همرنگ جماعت بود.
متفاوت بودن خودش یک زیبای هست😊😊